بهراد فندق کوچولوبهراد فندق کوچولو، تا این لحظه: 10 سال و 3 ماه سن داره

بهراد کوچولو

چهارشنبه سوری با بهراد

سلام بهرادم. من و بابایی خیلی خیلی خدا رو شکر میکنیم که سال جدید شما پای سفره هفت سین ما هستی. بهرادم بابایی سرما خورده شدید .دیروز ما با هم رفتیم خونه بابا بزرگ بابایی هم موند خونه استراحت بکنه. شب به بابایی گفتم بیاد تا با هم چهارشنبه سوری رو جشن بگیریم که گفت حالم خوب نیست. ما هم  با خاله و  دایی و  بابا امیر و مامان سیمین رفتیم تو حیاط و یه آتیش بزرگ درست کردیم و کلی از رو آتیش پریدیم. من همه حواسم پیش بهزادم بود که تنها تو خونه مونده با حال مریض. قربونت برم اولین چهارشنبه سوریت  مبارک باشه ا یشالا سالهای سال با هم این روز رو جشن بگیریم و بابایی هم مریض نباشه. دیروز صبح نوبت آرایشگاه داشتم تو رو ک...
28 اسفند 1392

این چند وقت....

سلام بهراد جونم الان که دارم برات مینویسم شما خوابیدی توی تختت. مامانی فدات بشه الهی. 42روزگیت بردیمت دکتر که گفت خدا رو شکر همه چیز خوبه. وزنت شده بود 3700 عزیزم ماشالا داری هر روز بزرگ و بزرگتر میشی. بهراد نازم وقتی میخوای شیر بخوری کلی با می می بازی میکنی بعضی وقتها انقدر طول میکشه که هم خودت خسته میشی و گریه ات میگیره هم کمر و گردن مامانی درد میاد. واسه یک ماهگیت بابایی برات خرسpoohخرید جدیدا" کلی بهش نگاه میکنی و باهاش با زبون خودت تعریف میکنی. فدات بشه مامان همش دوست داری بهت توجه بکنیم و باهات حرف بزنیم و بازی بکنیم تا میزارمت تو تخت و میرم کاری انجام بدم شروع میکنی به نق نق کردن. از بابا بهزاد برات بگم که صبح که میخواد ...
24 اسفند 1392

یک ماهگی

سلام به دوستای گلم. دیروز یک ماهگی بهرادمون بود واسه همین رفتیم مرکز بهداشت خداروشکر که همه چیز خوب بود . پسرمون 3 کیلو شده با قد 50/5 بهراد مامان داری مردی میشی واسه خودت.. قربونت برم الهی بهرادم دیروز به خاطر یک ماهگیت کیک درست کردم اول که خواب بودی بعد بلند شدی شیر خوردی گفتم بعد از شیر خوردنت که سرحال میشی چند تا عکس با کیک ازت بگیرم ولی دوباره بعد از شیر خوردن خوابیدی. انگار فهمیده بودی یک ماهگیته گفتی مثل یک ماه پیش همش بخوابم. خلاصه امروز ظهر بالاخره موفق شدم چند تا عکس بگیرم که خیلی قشنگ شدن. بهراد عزیزم این یک ماه خیلی سریع گذشت انگار دیروز بود که به دنیا اومدی. همش به خودم و بابایی میگم که فدر این لحظه ها رو...
15 اسفند 1392

مسلمان تر شدن بهرادمون

بهراد عزیزم سیزده اسفند با بابایی و بابا امیر و مامان سیمین رفتیم پیش دکتر ساکی که ختنه بشی از ظهر دلم یه کم شور میزد ساعت 5 نوبت داشتیم .انگار فهمیده بودی کجا داریم میریم آخه همیشه تو ماشین که بودی میخوابیدی ولی تا خود مطب چشمهات باز باز بود و اطراف رو نگاه میکردی. تا نوبتمون بشه چند تا عکس انداختیم و بعد رفتیم داخل. مامان سیمین گذاشتت رو تخت و من شروع کردم به گریه کردن. مامانم نزاشت که تو اتاق بمونم و گفت برو بیرون.  صدای گریه نازت رو که شنیدم کلی گریه کردم ولی سریع ساکت شدی. قربونت برم که کم گریه کردی .صبور مامان صبوریت به بابات رفته. یه سری دستورات پزشکی داد و گفت فردا بیاریمت که حلقه ات رو در بیاره و نباید پوشک بشی. اومدیم ...
15 اسفند 1392

خاطرات زایمانم

بهراد عزیزم بالاخره وقت شد بیام  و از خاطرات روزهای زایمانم بنویسم.  خیلی وقت بود که تایپش کرده بودم ولی پسر کوچولومون که نمیزاره مامانی بیاد تو وب.  ششم  بهمن ماه بود و ساعت نزدیک یک شب  همین که رفتم تو رختخواب  زیر دلم شروع کرد به درد گرفتن. از ماه هشت یه دردهایی داشتم گفتم حتما این هم مثل همونهاست. از رختخواب اومدم بیرون و کمی تو خونه راه رفتم ولی اصلا خوب نمیشد. تا ساعت چهار صبح همین جوری بودم و مدام صلوات و آیت الکرسی میخوندم. ساعت که 4 صبح شد با گریه شوهرم رو بیدار کردم .طفلکی خیلی ترسید گفت بریم بیمارستان. گفت زنگ بزنم به مامانت گفتم نه .اصلا فکر نمیکردم درد زایمان باشه گفتم میریم بیمارستان فق...
7 اسفند 1392
1